امروز، داشتم می مُردم. اما تو نبودی.
امروز، همون طور که صدای بوق ممتد از توی سرم قطع نمی شد و آدم ها، فقط سایه های سیال و سیاهی بودند که جلوی نور رو گرفته بودند، دنبال تو می گشتم؛ می خواستم بلند شم و پیدات کنم و بهت بگم که خوبم، که نگرانم نباش، اما یادم میومد که تو نیستی، که نمی دونی افتادم روی زمین و دست هام، پاهام، سرم، کمر و شکمم ورم کرده و تک به تک، دارن خاموش می شن. تو نبودی که بخوام به خاطر تو، بلند شم. نبودی و این نبودنت فقط، دلسرد ترم کرد. این که یه اتفاق دیگه افتاد، اما تو کنارم نبودی، خیلی چیزها رو عوض می کنه! خیلی من رو عوض می کنه. امروز، تو نبودی و این نبودنت، این نبودن هات، هیچ وقت، هیچ جوری جبران نمی شه. حتی دوست داشتن بی حدم، حتی خاطراتمون، حتی خودت، دیگه این نبودن ها رو جبران نمی کنند و نمی کنی! کم کم دارم یاد می گیرم بدون تو بخندم، گریه کنم، بمیرم .
- یه روزی، بخاطرِ غمِ نونِ راننده ها، فراش ها، کارگرها، معلم ها و آدمای دنیا، خودم رو دار می زنم.
درباره این سایت