مرور خاطرات، کار خطرناکیه. مخصوص که با یادآوری هر صحنه، حسی جز دلتنگی بهت دست بده. اسمش رو می ذارم مرور حماقت هایی که ازشون لذت بردیم. و همین مرور، خودش حماقتی بسی بزرگتر از قبلی هاست. در واقع، یادِ هیچ کدوم از آدم هایی که توی زندگیم بودن، دیگه من رو به وجد نمیاره. همشون خاطرات به شدت دور و غیرحقیقی به نظر می رسند و تنها غمگینم می کنند. همین.
- روزی که همدیگه رو توی راک دیدیم، وقتی دستش رو برای آخرین بار گرفتم، فهمیدم دیگه حسی ندارم. توی اوج، حبابِ هر چیزی که به نظرم واقعی می رسید، ترکید. دست هم رو گرفته بودیم و کوچه رو بالا و پایین می کردیم. ماه، کامل، نزدیک تر از همیشه به زمین بود. اون شعر مهتاب رو بلند می خوند و نگاه تک و توک آدمای توی کوچه رو جلب می کرد. می خندیدیم، ولی انگار هیچ چیز، دیگه واقعی نبود. وقتی از بین هاله ی دود سیگارم بهش نگاه می کردم، پروانه های توی شکمم ت نمی خوردند. شب، وقتی ازش جدا شدم، به سوگ چیزی نشستم که نمی دونستم چیه؛ حسی بود، شبیه غم مرگِ یک ستاره :)
- دردناکه که نمی تونم ازش ننویسم.
درباره این سایت